به نام بخشنده بزرگ
داور بر حق
به نام خداوند ایثار و انصاف
سلام
باز بشمرم یک ، دو ، سه .... ؟!
اونوقت باید تا صد بشمرم دیگه
خیلی وقته نبودم و خیلی حرفا هست واسه گفتن . اما قبل از همه تو این پست خبری رو که گفته بودم می گم رو می گم .
اهم اهم ............ آب جوش
دوستان ، دشمنان ، موافقان ، مخالفان همه به گوش باشید
شهر امن و امان است
نه !
اینو باید یه جای دیگه می گفتم .
دوستای خوبم ؛ شرکت قصران نت ، تنها ISP و کافی نت منطقه ی رودبار قصران ( اوشان ، فشم ، میگون ، رودک ، آهار ، شمشک و ... ) توی شهرستان فشم افتتاح شد که بصورت 24 ساعته پشتیبانی میشه .
از این به بعد اگه اینورا اومدین به ما هم یه سری بزنین . ضرر نمی کنین !!!
تو این مدت هم بخاطر راه افتادن همین ISP سرم شلوغ بود و نتونستم بیام
تو این مدت موضوعات خیلی خیلی زیادی برای گفتن و نوشتن بود و متاسفانه من از دستشون دادم . ولی سعی می کنم جبران کنم
یکی از موضوعاتی که می خواستم بنویسم در مورد تولدم بود که یه مدت پیش بود . می خواستم داستان نیمه کارمو واستون کاملش کنم که این دفعه این کار رو انجام می دم . البته تو دو قسمت می نویسم . چون خیلی طولانی میشه
پسرک 176 سانتی متری
در زمان های نه چندان دور , در کنار ساحل طلایی رنگ دریا , کلبه ای بود پر از صفا و صمیمیت , باغ میوه های چهار فصل , باغچه های زیبایی که با گلهای رنگارنگ نقاشی شده بود .
در این کلبه پسرکی شلوغ و بازیگوش زندگی می کرد که دیوار صاف برایش راهی بود آسفالته ؛ هیچ کس از دست او آسایش نداشت . یا بالای دیوار بود , یا کنار دریا و اگر هم خیلی ساکت بود , روی کول مادرش آبشاری راه می انداخت به عظمت نیاگارا . پسرک قصه ما بسیار جان سخت تر از سربازهای پادگان ارتش بود ؛ غذا از گلویش پایین نمی رفت مگر با چاشنی سبزی خوش طعم و عطر و خوش قلقلکی بنام گزنه . گزنه تنها رفیقی بود که همیشه و در همه حال یار و یاور پسرک بود .
پسرک داستان , دریا را چنان دوست داشت که اگر 1000 دیوار صاف به او می دادند تا دریا را از او بگیرند , هرگز قبول نمی کرد . هر وقت که از او خبری نبود , یا کنار دریا بود یا در حال شکستن تخم مرغ ها با همدستی پسر عمه اش .
پسرک بعد از رفتن به مدرسه , باز هم نتوانست دست از دیوار بکشد ؛ ولی با این حال شاگرد اول کلاس و مدرسه بود .
تا اینکه بعد از چند سال از دهکده کوچکشان به شهری بزرگ رفتند . غم و غصه پسرک را فرا گرفت . این سفر چنان تاثیری روی او گذاشت که درس و حتی دیوار دیگر هیچ معنایی برای او نداشت .
سالها گذشت و او در حسرت بازگشت به رویای خود , با پدر و مادرش جدال می کرد . اما افسوس که نه هیچ کس به حرف او گوش و نه او را دلداری می داد .
تا اینکه پسرک داستان ما که اکنون جوانی 176 سانتی متری شده بود , در دوره پیش دانشگاهی مشغول درس خواندن بود و نمرات ناپلئونی او در خانواده , زبانزد خاص و عام فامیل . اواخر ترم اول دوستش به او خبر داد که : فردا آزمون کنکور است و دیو سیاه .
فردای آن روز . آزمون به خوبی و خوشی , مانند کلاس درس , شلوغ و پر از سر و صدا و تقلب و کتک کاری تمام شد و بعد از اعلام نتایج , نام دوست کوچک ما در روزنامه درج شد :
آقای ..................... کاردانی پرورش زنبور عسل . مرکز آموزشی ایثار اردبیل
پسرک 176 سانتی متری ما وارد دانشگاه , در شهری غریب , زبانی گنگ و مردمی نا آشنا شد . مرحله جدید زندگی او با گامی بلند و دشوار آغاز شد . همکلاسی های جدید , دوستان جدید و کلاسی متشکل از 8 دختر و 12 پسر .
روزهای اول برایش بسیار سخت و طاقت فرسا بود تا کم کم توانست خودش را با آن جو سازگار کند . ولی هنوز فکرش کنار دریایی بود که هر وقت پا به ساحلش می گذاشت , موجهایش بزرگ و بزرگتر می شد .
پسرک توانست در دانشگاه دوستان خوبی برای خودش پیدا کند . ولی ظاهر انسان ها با باطنشان تفاوتهای بسیاری دارد . پسرک 176 سانتی متری ما هم خوشبختانه قوه تشخیصش بخاطر خوردن کله ماهی های فسفر دار ! ! ! بد کار نمی کرد . درست که بعضی اوقات دیر می گرفت , ولی بالاخره می گرفت . پسرک تقریبا با همه افراد دانشگاه , چه پسر , چه دختر و چه کادر اداری و آموزشی جور شده بود ؛ ولی داستان نویس جوری داستان را نوشته بود که هیچ کس نمی خواست سر به تن پسرک باشد , ولی با این حال او همه را دوست داشت و همه بدی ها را گم کرد و خوبیها را داخل خورجین بزرگش می ریخت و هر شب آنها را می شمرد .
با اینکه پسرک تقریبا تمام امکانات رفاهی لازم را داشت , اما روز به روز درسش افت می کرد ؛ تا جایی که ترم 4 و به کمک سه تن از استادان دروس اخلاق اسلامی , زبان تخصصی و کامپیوتر , کلمه وزین و با ابهت مشروط توی کارنامه اش جا خوش کرد . دیگر نتوانست تحمل کند تا جایی که تا اواخر ترم 5 که ترم آخرش بود , به هزار و یک بهانه ثبت نام نکرد تا اینکه دست غیب آمد و پس گردنش را با مهربانی هر چه تمام تر نوازش کرد و گفت : " تو آدم بشو نیستی " .
با همه این اوصاف او هنوز به فکر دریا و ساحل و موج و تخم مرغها بود ؛ با این فرق که دل خیلی ها رو شکست و دلی بدست نیاورد .
..................................
پا ورقی : به این 176 سانتی متر ایراداتی گرفته شد که کاملا مستند بود !
پایان قسمت اول