شعري از آرش قرباني
سنگ مرا هم سنگ قبر بزند
سنگي که هميشه با پرنده ها پريده سنگدل نبود
ليلي كه كيست
جز اين چشم هاي بي خودي سياه
از در در آمد و من پشت سر شدم
پس اين دري كه به جا گذاشته اي از خودت
در يا نبود كه رودخانه تر شدم
جاي تو را كه جايي نمي شناسد ليلي
پس از اين فنجاني كه ما را پس گرفت
سپري جز سپري شدن نبود
پله هاي اين خانه به جاي پليكانها پريده اند
و اين نجواي نشانه ها
جايي كه نيست معنا بياورم پايين را
پايين بياور اين عكس را
به دالي كه به هيچ مدلولي دل نبسته كيست ؟
در را ببندي و دل را نبسته اي به در ؟
مجنون به هيچ ليلي كه ختم نمي شود دارم
پس سفر از صفر به تورات من نكن
طناب تو تاب من ندارد آيات من
تاب تو بي تابم مي كند
و اين عين القضاه كور
فردا مگر از كجا بلند شود كه بيايد
پس اين هفتاد هزار پيامبري كه از خطوط پيام گذشت يعني چه
اشياي بي جان بي خودي به جان فنجان نيافتاده اند
و من براي خودم كه از نيمروز گذشت حاضرم
و اگر سر برسد حالا غايبم
حالي از اين عقل پاره سنگ كه تنها پرنده ها را پراند
منصوري به دارالمجانين نبرده ام به جاي دار
گوشم به هيچ مخاطبي ختم نميشود الا به در
در متن مي شود دارد اتفاقي از ليلي مي شود
پس كمي بايست از ساعت لندن
پرسيدن از ديروقت دير وقتت مي كند
و راهبه اي را به تو راه مي دهد
كه درهايش در تو اينقدر در گذشته است …
زمستان 1383- بجنورد