به نام بخشنده بزرگ
داور بر حق
به نام خداوند ایثار و انصاف
سلام رفقای گل خودم .
آقایون و خانوما شرمنده که دیر به دیر بروز می کنم . اولا که غیر از مسافرتها ، دنبال یه سری برنامه های جالب افتادم ( بعنوان کمک به همنوع ! اونم از نوع برادر ) ؛ دوما سیستمم دوباره قاط زده و به هیچ عنوان تو نت نمیشه فارسی تایپ کرد . سوما اصولا ما تنبلا همیشه واسه کارای عقب افتادمون بهونه داریم
.
چه کنیم که افتادیم تو خط داستان های وجدانی . خدا بخیر کنه روزی رو که
...
مثلا این داستان
:
در حوالی بساط شیطان
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند
.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد. حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند
.
از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبهای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد،بلند شدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.
این داستان رو جناب آقای عرفان نظر آهاری واسم فرستاده بود
.
پشیاپیش یه خبری هم بدم ؛ اونم اینکه مطلب بعدی یه شعر خیلی خیلی قشنگه که یکی از دوستان واسم فرستاده . با ایشون تو کلوب آشنا شدم . واقعا پسر گلیه . مثل همه شما
.
راستی هر کی دعوتنامه سایت کلوب رو می خواد بگه تا براش بفرستم . من
که خودم کلی حال کردم
.
یه خبر مهمتر هم دارم که اونم عمرا الان بگم . به موقع
!!
موفق و همیشه خندون باشین
.