به نام بخشنده بزرگ
داور بر حق
به نام خداوند ایثار و انصاف
سلام بچه ها ؛ خوبین ؟ !
نمی دونم چطوری شروع کنم . هم دلم گرفته ، هم ...
بچه ها ؛ اگه وبلاگی که توش می نویسین رو با یه اسم غریبه معرفی کنین و کسی نفهمه که مال شماست ، خیلی از حرفا رو می تونین توش بزنین . اما وقتی می دونین کسایی که وبلاگتو می خونن میشناسنت ، اونوقت نوشتن خیلی سخت می شه . نمی دونم منظورمو می فهمین یا نه ! ولی چه باید کرد .
دیشب ( پنجشنبه شب ) زود خوابیدم ( یک و نیم ) حدود یک ساعت گذشته بود که یه خواب جالب دیدم ، یه ستاره کوچولو افتاد زمین ؛ از خواب که بیدار شدم بدجوری تشنم شده بود . هوای عالی و خوب فشم باعث شد دوباره خوابم ببره ( خنک خنک . فکرشم نمی تونین بکنین ؛ پتو نداشته باشین سرما می خوارین ) .صبح زود از خواب بیدار شدم ( شش صبح ) . دیدم وقت خوبیه و تا شرکت باز شه من بیکارم . واسه همین اومدم بقیه داستانو بنویسم و بذارم تو وبلاگ . اگه بازم مثل همیشه پرسپولیس برنده میشه ....
آخ اشتباه شد . شرمنده ! اگه بازم مثل همیشه بد در بیاد پیشاپیش معذرت می خوام . چون تو این وقت کم که نمیشه داستان خوب نوشت . به قول مارال خانوم بی کلاس می نویسم !!!!!!! {این مارال خانومم واسه خودش داستان داره . اعجوبه ای هست . وای اگه مامانم یه جورایی یا خبر بشه (خبرگذاری خواهرین ) که من اسم دختر دختر آوردم ! }
توی قسمت دوم داستان باید خیلی سانسور کنم . خیلی بیشتر از همه ی سانسورایی که تو کل مطالبم داشتم . یکی از پر تجربه ترین دوران عمرم که باید اکثرشو واسه شماها سانسور کنم . (شدم سانسوریسین )
در هر حال ....
بالاخره این پسرک 176 سانتی متری ما به هر زحمت و نیشتر زدنی شده مدرکشو گرفت «کاردانی کشاورزی» . حالا چکار کنه چکار نکنه ؟ معلوم بود ! باید می خوند واسه کارشناسی . اما دیگه خسته شده بود ، نه اینکه درس خونده خستش می کرد ، نه ! از اون زمانی که تو اون شهر غریب بود و هر کسی یه جوری فکر می کرد و مسائل مختلف ............. () . باید می خوند کارشناسی قبول شه و سرباز نشه . اما واقعا دلش نمی خواست بخونه . بیچاره مادرش به هر زبونی که بلد بود بهش می گفت بخون ، بخون ، بخون . اما مگه اون گوشای ماهی تاوه ای پسرک چیزی رو میشنید ! به قول مادرش انگار داره واسه خر ( دور از جمیع اجامع جمع ) یاسین می خونه !!!
نخیر ؛ پسرک نخوند و نخوند تا اینکه روز امتحان رفت سر جلسه و با هزار بدبختی که بود ایندفعه سر جلسه نخوابید ( ضایع بود بابا ) ! کارنامه که اومد ، 16 نفر مونده بود تا « پرورش آبزیان آب شیرین » ، رشته ای که خیلی دوسش داشت ، قبول شه . حالا که می خواست کارنامه رو به مامانش نشون بده ( آهای ! فکر نکنین مامانم غوله ها ! هیچکی مثل مادر من نمیشه ) . وقتی مادر پسرک کارنامه رو دید قاطی کرد دیگه ! گفت : منگول خان ( البته اینو نگفت . دیدم فحش نده که نمیچسبه دعوا ! خودم یه چیزی اضافه کردم ) تو که نخونده 16 نفر مونمده قبول شی چرا یه کم زحمت نکشیدی بخونی و قبول شی ؟!
تا اینکه یه روز پسرک و برادرشو فرستاد برن سوادکوه شاید تو ذخیره ها اسم پسرک در بیاد . وای چه جایی . دانشگاه نگو ، بهشت بگو ! تازه فهمید کاش می خوند ؛ ارزش صدوپنجاه سال درس خوندن اونجا رو هم داشت { منحرفم دیگه . چه میشه کرد ( قابل توجه افرادی که از پسرک دعوت کردن که تو دانشگاه اونا بیاد درس بخونه و به مرغ بودن بعضیا بخنده !!! ) } ذخیره ها هم که پَر
اصلا نمی تونم بنویسم . ولش کنین . آهنگ وبلاگو گوش کنین
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااای . تا حالا همچین صحنه ای رو ندیده بودم . کاغذو که آتیش زدم دودش مثل گردباد شده بود . با اینکه هیچ بادی نمی زد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
موفق و همیشه خندون باشین